سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نابخردی و غفلت در دل دانشمند نیست . [امام علی علیه السلام]

عزیزم..............سلام

 

یک ساعت ویژه

مرد دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت . دم در پسر پنج سال ه اش را دیدکه در انتظار او بود سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟پدر : بله حتمأ. چه سئوالی؟بپسر : ابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول م یگیرید؟مرد با نا راحتی پاسخ دا د: این به تو ارتباطی ندارد . چرا چنین سئوالی میکنی؟فقط می خواهم بدانم. اگر باید بدانی، بسیار خوب می گویم: ?? دلار .سر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود ?0 دلار به من قرض بدهید ؟ مرد عصبانی شد و گفت : ا گر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملأ در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی. من هر روز سخت کار م ی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقتندارم .پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست .مرد نشست و باز هم عصبان ی تر شد : چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسرکوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعآ چیزی بوده ک او برای خریدنش به ?? دلار نیاز داشته است . به خصوص اینکه خیلی کم پیش م یآمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. خوابی پسرم ؟پسر پاسخ داد :نه پدر ، بیدارم.من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراح ت یهایم را سر تو خالی کردم . بیا این ?? دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی د ید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ، چرا دوباره درخواست پول کردی؟پسر کوچولو پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود ، و لی من حالا ?? دلار دارم. آیا م ی توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر  به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

آن سوی پنجره

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعت ها با یکدیگرصحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سر بازی ی تعطیلاتشان با هم حرف میزدند هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصی می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه میگرفت مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت. این پارک دریاچه زیبایی داشت . مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردن و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان کهن منظره زیبایی به آنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده م ی شد مرد دیگر که نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و احساس زندگی میکرد. روزها و هفته ها سپری شد . یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورد ه بود ، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمانبیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را تر کرد .آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست زیباییهای بیرون را با چشمان خودش ببیند.هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد : چون آن مرد  اصلأ نابینا بود و حتی نمیتوانست این دیوار را هم ببیند شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد .

سخاوت

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک  لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است . پیشخدمت پاسخ داد : ?? سنت .پسر بچه دستش را در جیبش برد و  شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: ?? سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یک بستنی ساده؟ پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت . پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ? سکه ? سنتی و ? سکه ? سنت گذاشته شده بود . برای انعام پیشخدمت

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا برفراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.وارد تالاری شد به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود سالنی دید جنب وجوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مرد م در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد اما از شما خواهشی دارم آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد .مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.مرد خردمند از او پرسید آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید. جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس . آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد. مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست .او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند ازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد. خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.آن وقت مرد خردمند به او گفت: راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه. دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی

اینجا هم همینطور

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت میکرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیر! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟گفت: مزخرف!پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور! بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟گفت: خب ! مهربونند.پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواد هام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم




روشنک سرشناس ::: چهارشنبه 87/2/11::: ساعت 10:43 عصر

گل های من سلام به وبلاگ من خوش امدید

امید وارم لذت ببرید

بابای




روشنک سرشناس ::: چهارشنبه 87/2/11::: ساعت 10:32 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :1227
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<